چنان سرشارم از غوغا که حالم را نمی‌فهمند

چنان سرشارم از غوغا که حالم را نمی‌فهمند
خریداران خاک و گِل زبان گُل نمی‌فهمند

دل سرگشته و آشفته بدل از اصل نمی‌بینند
چو مرغی مستِ از دانه دامش در پیش  نمی‌فهمند

به تاریکی در این راه و چراغی برنمی‌گیرند
خیال خام بر سر که کورند و دیدن را نمی‌فهمند

نهادم من بر این ره سر آشنایی نمی‌بینم
به من نزدیک و من دورم زبانم را نمی‌فهمند

بسی دانش که آموختم، الفبا من نمی‌دانم
به چشم دل توان دیدن به سر چشمان نمی‌فهمند


مسعود حسنوند

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد