دنبال او دویدم، در کوچه های خالی

دنبال او دویدم، در کوچه های خالی
آخر بدو رسیدم، با یک غم خیالی

گفتم بدو ز غم ها، آتش بزد درونم
گفتا که آن چو گنج است، تا آنکه پیش آیی

گفتم بدو ز قصه، از این و آن کشیدم
گفتا که با من آویز، از هر کسی رهایی

گفتم که سوز عشقت، هر لحظه آتشم زد
گفتا که خامُشش کن، با آتش خدایی


گفتم که در زمستان از سردیَم بهاری
گفتا که هر دو هستم، دوزخ و یا جنانی

گفتم که داغِ مرگی، یا مرهمی به جانم
گفتا که هر کدامم، آتش به روی آبی

گفتم که مانده ام من، در راز هر بلایی
گفتا که آن نباشد، جز راه بی قراری

گفتم که آخرش چه؟ از جان ما چه خواهی ؟
گفتا که آخر هستی، از ما که می سرایی


سید علی موسوی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد