ای آیینه، جانَم ببین، ساده چه خوانی سِر ما
من نیستم این انعکاس، پنهان شدم در سایه ها
در گردش چرخ و فلک، من جوهرم گم کرده ام
تو بحر جان بین نیستی؟ آیینه ی عرض و سما؟
تو نقش آن جادوگری؟ گم گشته از یک ادعا؟
آتش ندیدی اینچنین، شعله کشان تا انتها؟
ای آیینه، تو راستی، دل های ما در انحنا
کج شو تو با یک دل شدن، تا راست بنمایی نما
هر دم بدنبال خودم، بر تو شرر می افکنم
اما ندیدم شعله ای، از سوزش جان از قفا
شاید گذر از خویشتن، زنده کند تصویر ما
باید دریدن این نگاه، تا رخ نماید اصل ما
سید علی موسوی
مردان مرد، اهل خرد، بر خون زنند بهر نبرد
دیوانگی پیشه کنند، آن را چو اندیشه کنند
بهر دفاع از خاک خود، چون کهربا بیرون شوند
عقلِ عمل بر تن کنند، از خاکِ دون بیرون شوند
یک یک به مسلخ می دوند، تا دشمنان بیرون شوند
با عقل دل سَر می دهند، با جان خود جان آورند
ره، رهنما بر ما شوند، کوکب، چراغ ما شوند
باده ز مستی می شوند، عقل از سَر ما می درند
عقلِ حیات از نو کنند، دنیای ما مجنون کنند
خنده ز جان سر می دهند، راهِ مَلک را می زنند
شهدِ رشادت می دهند، جان جهان آگه کنند
یک ره ز او، صد راه ما، وانگه که هشیار می روند
دیگر نشاید عاشقان، جز راه خون رهرو شوند
زیرا که عقلِ عاشقی با خون هویدا می کنند
سید علی موسوی
دنبال او دویدم، در کوچه های خالی
آخر بدو رسیدم، با یک غم خیالی
گفتم بدو ز غم ها، آتش بزد درونم
گفتا که آن چو گنج است، تا آنکه پیش آیی
گفتم بدو ز قصه، از این و آن کشیدم
گفتا که با من آویز، از هر کسی رهایی
گفتم که سوز عشقت، هر لحظه آتشم زد
گفتا که خامُشش کن، با آتش خدایی
گفتم که در زمستان از سردیَم بهاری
گفتا که هر دو هستم، دوزخ و یا جنانی
گفتم که داغِ مرگی، یا مرهمی به جانم
گفتا که هر کدامم، آتش به روی آبی
گفتم که مانده ام من، در راز هر بلایی
گفتا که آن نباشد، جز راه بی قراری
گفتم که آخرش چه؟ از جان ما چه خواهی ؟
گفتا که آخر هستی، از ما که می سرایی
سید علی موسوی
در موج و توفان مانده ام ای ناخدا ساحل ببر
صد دل به غوغا برده ام از ناکجا بی دل ببر
در این تلاطم ترسمی صاحب دلا ایمن ببر
از این و آن افتاده ام جانا مرا قابل ببر
از سختی و غم نالمی ای منتها کاهل ببر
دروازه های شهرمی ای آشنا داخل ببر
من بی بها چون گشته ام ای پر بها جاهل بخر
هر چه به غیرت کشته ام ای ابتلا حاصل ببر
چون از سریا بوده ام ای نازنین جان را ببر
بی دل چو مجنون بوده ام ای با صفا غافل ببر
خون آبه های وصله ام ای روشنا عاشق ببر
روح و روانم مردمه ام ای با وفا عاجل ببر
سید علی موسوی
پرده دری می کنیم در هوس روزگار
هیچ نماند جز او هیچ نیاید به کار
جمله پریشان شویم درعوض اختیار
بار نیارد جز او کاه نبیند بهار
راه چه بد می رویم بعد همه انتظار
ناز نباشد جز او در طلبش بیشه زار
عقل بدو می بریم گر نزنیم بیگدار
گنج نباشد جز او رنج ببر بی شمار
سر به کجا می نهیم یار نباشد چو یار
مهر ندارد جز او عهد نهد پایه دار
دل به کجا می بریم در طلب این آن
جان نباشد جز او ساقی پیمان گذار
سید علی موسوی