خوشم که مستم به باده تو
به خون نشستم به وعده تو
که خود بمیرم مقابل تو
که خود بجستم نگاره تو
کنون برقصم به مرده خود
ز خود گسستم بخنده تو
چو در بهشتم ز کشتن خود
ببین چه رستم به داده تو
دگر گذشتم ز باور خود
که می پرستم به چاره تو
همی بخندم به طالع خود
که دل ببستم به خانه تو
چو دل بدیدم که خانه توست
من خود پرستم نشانه تو
سید علی موسوی
نخواهم من دگر گنج دو دنیا را
سرای پر گهر ، کنج مصفا را
مرا بس آتشی در ظلمت و سرما
فروغی جلوه گر ، قوس ثریا را
بمیرم در غم دوری وزان سودا
نگاهی بر رخش زنده کند ما را
خوشم در بزم رنج و آتش مهرش
چونان تشنه که یابد آب دریا را
بخوانم هر دم از مقصود دل دارم
امید است کو بپاید این دل ما را
چه سان خفتد نگاهم چشم بر راهش
به هر سو می نگارد روی محیا را
کجا دلدار باشد بی خبر از ما
چو هشیار است عاشق شام احیا را
سید علی موسوی