بیا باران که اینجا بر سر رفع عطش دعواست
هوای تازه را نوشیدن اینجا معجزه آساست
دلم یک کلبه میخواهد درون جنگل احساس
که آرامم کند یادش نفهمم که دلم تنهاست
دلم انبار باروت و لبم از شکوه ها بسته
چنان آتشفشانی بی نصیب از جنبش وغوغاست
نفس در سینه ام حبس و پرم از حس دلتنگی
ولی آهسته می گویم ، تحمل کن ، خدا باماست
شبیه قطره ای ای کاش بودم در دل جویی
که آنچه مانده در دل آرزوی دیدن دریاست
دلم یک جام میخواهد بریزم یک می نابی
برای آنکه در عشقش همیشه صادق و شیداست
رسیدم من به پایانش به شعری که پر از حرفست
نگفتم هیچ حرفی را ولی در شعر من پیداست....
سمیه مهرجوئی