آمده ام که تا بخود گوش کشان کشانمت

آمده ام که تا بخود گوش کشان کشانمت
بی دل و بیخودت کنم بر دل و جان نشانمت
مولانا
آمده‌ام که بی‌صدا، زمزمه‌ات کنم به دل
در خم گیسوی تو گم، قصه‌ات از ازل به دل
چشم تو نور آسمان، لعل لب تو جان من
هر نفسی که بی‌تو شد، گشت وبالی از گسل
دست تو گر به من رسد، خاک طلا شود مرا
سایه‌نشین کوی تو، سر به سرای جان دل
آینه گشته‌ام مدام، از تو عیان شود وجود
هرچه که هست و نیست من، در تو شود تمام دل
عشق تو در دل است و بس، هیچ نماند جز تو باز
گر تو بخوانی‌ام شبی، جان کنم آشیانه‌ساز
برق نگاهت ای صنم، شعله زند به جان من
گر بدمی به سینه‌ام، سر بزند ز خاک، گل

ساسان صالحی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد