این ندای سحری
که به شب ترس ز چشمانش برد
ز هیولای سیاهی که در آن دیوار مرد.
سحری باز همه جان و دلش را بنواخت.
چشمهایش آرام
گوش هایش کوچک
در و دیوار و زمینی
وَ زمانی می دید
که به پرِّ پشه اشکی چه کمینه،
چو ذغال سیه مرده ای اندر آنی
غرقه شد در یمِ این صوت حزین سحری
که از آن چادر روشن می ریخت
مادرش بود ولی
خود بدانست که مادر رفته
و فقط صوت که زَ اسما آویخت!
علی خزاعی