این ندای سحری
که به شب ترس ز چشمانش برد
ز هیولای سیاهی که در آن دیوار مرد.
سحری باز همه جان و دلش را بنواخت.
چشمهایش آرام
گوش هایش کوچک
در و دیوار و زمینی
وَ زمانی می دید
که به پرِّ پشه اشکی چه کمینه،
چو ذغال سیه مرده ای اندر آنی
غرقه شد در یمِ این صوت حزین سحری
که از آن چادر روشن می ریخت
مادرش بود ولی
خود بدانست که مادر رفته
و فقط صوت که زَ اسما آویخت!
علی خزاعی
چه قلم ها که بگریند تو را
چه بسا چشمه ماتم که بسوخت
و مدام این دریا
پشت هم باز بسوخت
چو دل کودکی از ترس صدا
صاحب چشمه پرتاب و خروش!
ز پسِ خانهی تاریک و خراب
نفسی هست کزو
چشمه هایی که نسوزند و بسوزند به جوش آمدهاند
و مدام ای دریا!
چو چشان پسرک
پشت هم باز بجوش!
علی خزاعی
صدا،صدای ناله ای است
رخی در آن خرابه ها
عرق و اشک او یکی
تپش تپش
چشانِ سرخ او چوبرق
بشسته این فضای پر ز حیله را
سیاهی غریبه را
لپش پر از تپش ،
ز حرف های گفتنی چه سود؟!
تپش تپش
تلاش های بی ثمر
و اشک و آه و نالهاش
ببرده خواب از آن سیه وجود بی غزل
تپش تپش
لبان او به لرزه است
خدا کمک
صدای نالهاش بلند
تپش تپش
و او که پای در گل است
در این محیط خشک آتشین
و دست ها جدا جدا به گوشهای
همه به خود یکی ذغال مرده ای
و دست او پر از ذغال آتشین
تپش تپش
لبانِ او به لرزه است
به عشق آن رخی که این فضا کُشد
صدا صدای نالهای است
تپش تپش و ناگهان !
پدر! پدر!
و لرزشی بر این فضا
پدر کمک !
تپش ز من جنون ببرد !
نه دست من یخین شده!
خدا کمک!
ببین طلوع عاشقانه را
به این فضای مِه نشان
سرود سردِ پر فریب!
تپش تپش !
ذغال دست های ما !
بسوز!
تپش تپش نشانه ای ز سوز توست!
نشانه ای ز آن صبا
بدوز چشم پاک خود
تپشتپش
ز شمع دست جارچی!
به صبح ،
ذغال ما به روشنیاست.
علی خزاعی