در شب بارانی، پسرکی دوید،
به عمق تاریکی، پا برهنه رسید.
چون شهابی، درخشید و سوخت،
به سوی روزنهای، که تابیدش نور.
تاریکی، چادر سیاهش انداخت،
ولی او، چو شمعی، راهش ساخت.
پسرک دوید، چو رودی خسته،
ولی مصمم، به سوی هدفش رفته.
در سیاهی شب، که آسمان گریست،
پسرکی شجاع، به تاریکی نگریست.
چون شبحی در باد، در پیچ و تاب رویا،
به سوی روزنهای دوید، که نور امیدش داد.
این است زندگی: دویدن در تاریکی،
در پی روزنهای، که نزدیک نمیشود به راحتی.
ولی همین دویدن است که معنا میبخشد،
و امید، چراغی است که هرگز خاموش نمیشود.
محمد کارگشا