من از تبارخیال سوخته‌ام، ای رب

من از تبارخیال سوخته‌ام، ای رب
ز خاک خامش و رویای رفته در دیوار
ز نسلی‌ام که به پرواز دل سپرده ولی
به خاک خورد، در این سطرهای بی‌تکرار
قلم زدم به دل شب، که قصه‌ای بنویس
شبیه آنچه نیاید دگر به تکرار
دلم موزه‌ست، پر از نقش‌های خاکستر
که رنگ باخته در خلسه‌های بی‌دیدار
شبیه قصه‌ی گم‌گشته‌ام به دفترشب
حرف زخواب مانده مرا، ماندم آنچنان، بیدار

سکوت من سخن فریادهای پژواک است
که ریخت از لب خاموش من، چو خون بهار
من از راهم عهدنامه‌ای دارم
و با سیاهی شب بسته‌ام هزاران راه
ولی هنوز دلم چشم بسته بر فانوس
که روشنی طلبد، از ستاره‌ای بیدار
کتابِ عمر من، ناتمام مانده ولی
درونِ هر ورقش، عشق هست و اسرار
صفحه‌به‌صفحه‌اش از زخم و از تب و تردید
ولی درون خطوطش امید دارد تار
نوشته‌ام که جهان گرچه بی‌وفاست، هنوز
برای واژه‌ی فردانگشته‌ام ناچار
قلم اگرچه شکسته‌ست، هنوز می‌نویسد
به خطِ خسته ولی روشن از همان انوار
اگرچه فصلِ زمستان کشیده بر من چنگ
دل از بهار نگشته‌ست بی‌خبر، بگذار
که شعر من بشود شعله‌ای در این ظلمت
که راه وا کند از خویش سوی صد بیدار
و روزی آیینه باز، راه من گوید
که بود عاشق نور، از سلاله‌ی افکار
من آن مسافرم از راه‌های بی‌مقصد
که شب گذشت، ولی مانده‌ام در این تاران
نه پای رفتن و نه سایه‌ای برای من است
نه خنده‌ای که بیاید ز سوی این بازار
ولی هنوز دل من به راه خوش است
به نغمه‌ای که نیامد، به عهدی از رب
همیشه شعر من آغوش باز کرده به نور
اگرچه دور شده آفتاب از این پرگار
آتیه به هر غزل که نوشته، امید را بسته
به تار و پودِ وجودی نهفته در اشعار
مرا صدا بزن ای رب تا دوباره شوم
شبیه رود روان، از سکوتِ این مردار
و روزگار اگر زخمی‌ام کند هر روز
منم که باز بخندم، به گریه‌ی بسیار

عطیه چک نژادیان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد