چتر را دید و به دست خویش بشکستش زجهل
بیخبر کاین سایهبان، بر سرش بود وطن
چونکه باران زد در آن سایه در آسایش نشست
نشنود آوای خطر، از جهل وی ویران شد وطن
نفهمید ار وطن گردد خراب، آغاز درد
بر سر او میچکد بارانِ بلا دمبهدم
گاه با نیرنگ، گاه از نادانیِ محض
میدرند آن را که باشد مایهٔ امن و حرم
چتر اگر لرزد شبی در سیلِ سخت حادثه
قطرهقطره میچکد از خون ما، نه از قلم
آنکه با شمشیر نخوت میزند بر سقف خویش
بیخبر باشد ز سوز عاشقان همقسم
سایهای گر داشتی، از مهر او بود از وطن
نه ز نیرنگت که افتادی به سرابی بی هدف
وای روزی که ز خواب غفلت نیفتی در هراس
لیک بینی چتر افتادهست و قدم بی وطن
ای خدا، این مردمان را با محبت زنده کن
تا نسازند از جهل خود، وطن راویران به غرب
عطیه چک نژادیان
سیاهی گفت: دنیا را ببین، ظلم و تباهی را
ببین بر این قلبها نمانده جز تعفن را
سفیدی خندهای زد، گفت: ای شبگرد بیتابم
سحر نزدیکتر گردد، اگر باشی تو همراهم
سیاهی گفت: اما درد، در جانم شرر دارد
که هرجا پا نهادم، یاس ره را سپر دارد
سفیدی گفت: در ظلمت، چراغی را بیاور، بین
که در تاریکی شبها، نور امیدی سحر دارد
سیاهی گفت: نفرین است یا تقدیر ما این غم؟
که هرجا عشق را دیدم، به خون آغشته شد مرهم
سفیدی گفت: ای غافل، اگر ویران شود این شب
به دستان تو میسازم، جهان از مهر و از مرهم
سیاهی گفت و خاموشید، در آغوش ماه افتادم
ولی آنسوی ویرانی، سپیدی ماند، آبادم
عطیه چک نژادیان
من از تبارخیال سوختهام، ای رب
ز خاک خامش و رویای رفته در دیوار
ز نسلیام که به پرواز دل سپرده ولی
به خاک خورد، در این سطرهای بیتکرار
قلم زدم به دل شب، که قصهای بنویس
شبیه آنچه نیاید دگر به تکرار
دلم موزهست، پر از نقشهای خاکستر
که رنگ باخته در خلسههای بیدیدار
شبیه قصهی گمگشتهام به دفترشب
حرف زخواب مانده مرا، ماندم آنچنان، بیدار
سکوت من سخن فریادهای پژواک است
که ریخت از لب خاموش من، چو خون بهار
من از راهم عهدنامهای دارم
و با سیاهی شب بستهام هزاران راه
ولی هنوز دلم چشم بسته بر فانوس
که روشنی طلبد، از ستارهای بیدار
کتابِ عمر من، ناتمام مانده ولی
درونِ هر ورقش، عشق هست و اسرار
صفحهبهصفحهاش از زخم و از تب و تردید
ولی درون خطوطش امید دارد تار
نوشتهام که جهان گرچه بیوفاست، هنوز
برای واژهی فردانگشتهام ناچار
قلم اگرچه شکستهست، هنوز مینویسد
به خطِ خسته ولی روشن از همان انوار
اگرچه فصلِ زمستان کشیده بر من چنگ
دل از بهار نگشتهست بیخبر، بگذار
که شعر من بشود شعلهای در این ظلمت
که راه وا کند از خویش سوی صد بیدار
و روزی آیینه باز، راه من گوید
که بود عاشق نور، از سلالهی افکار
من آن مسافرم از راههای بیمقصد
که شب گذشت، ولی ماندهام در این تاران
نه پای رفتن و نه سایهای برای من است
نه خندهای که بیاید ز سوی این بازار
ولی هنوز دل من به راه خوش است
به نغمهای که نیامد، به عهدی از رب
همیشه شعر من آغوش باز کرده به نور
اگرچه دور شده آفتاب از این پرگار
آتیه به هر غزل که نوشته، امید را بسته
به تار و پودِ وجودی نهفته در اشعار
مرا صدا بزن ای رب تا دوباره شوم
شبیه رود روان، از سکوتِ این مردار
و روزگار اگر زخمیام کند هر روز
منم که باز بخندم، به گریهی بسیار
عطیه چک نژادیان