دل به آتش می گدازی! سوز پنهان می کنی!
هر نفس با چشم خود،حالم پریشان می کنی.
گفته بودی عشق تو آرامِ این جان می شود،
باز هم با لفظ خود ما را پشیمان می کنی!
چشم تو آغوش گرمی در دل طوفان ماست،
با نگاهت معجزه در سینه آسان می کنی!
شعر من بی نام تو بی معنی و بی روح بود
با حضورت بیت ها را،خانه ی جان می کنی.
این همه راز از نگاهت ریخت در شعرم.بگو،
چشمهایت را چرا از من تو پنهان می کنی؟
تا کی از چشمان خود این پرده را پایین زنی؟
دست کم یک شب مرا در خواب مهمان می کنی؟
مهرانگیز نوراللهی