دل به آتش می گدازی! سوز پنهان می کنی!
هر نفس با چشم خود،حالم پریشان می کنی.
گفته بودی عشق تو آرامِ این جان می شود،
باز هم با لفظ خود ما را پشیمان می کنی!
چشم تو آغوش گرمی در دل طوفان ماست،
با نگاهت معجزه در سینه آسان می کنی!
شعر من بی نام تو بی معنی و بی روح بود
با حضورت بیت ها را،خانه ی جان می کنی.
این همه راز از نگاهت ریخت در شعرم.بگو،
چشمهایت را چرا از من تو پنهان می کنی؟
تا کی از چشمان خود این پرده را پایین زنی؟
دست کم یک شب مرا در خواب مهمان می کنی؟
مهرانگیز نوراللهی
بی تو حالم عجیب! بد و ترحم انگیز است
هجوم خزان به باغ دلم هراس انگیز است
بی تو خنده مُرده ست،بی تو احساس تعطیل
حتی نفس کشیدن برایم سخت و ملال انگیز است
بی تو نبض ثانیه ها ضعیف،بی تو دقیقه ها کشدار
و تمام عاشقانه های جهان،تلخ و نفرت انگیز است
با تو شعرهایم مملو از عشق و شور و امید
و هر چه حس زیباست،لطیف و شورانگیز است
گرچه تمنایی ست محال،دوباره دیدنت ولی
با این خیال،شعرهایم معطر و مهر انگیز است.
مهرانگیز نوراللهی
من تو را در رقص پریشان گیسوان بید می بینم.
در تلاش جَستن پروانه از پیله،
در شکوه طلوعی سپید،
از چنگال تاریکی پلید می بینم.
من تو را سیاه نه
سپید نه
تو رنگین کمانی
تو را مملو از حرارت،
شور، عشق و امید می بینم.
مهرانگیز نوراللهی
از یادت دست بر نمی دارد این جان فانی ام
این قلم گنگ و این شعرهای تکراریم
از تو هیچ نمانده برایم جز سوز نهانیم
و سنگینی مشتی برف خاطره روی زندگانیم
من آن کلیه ی گلین کوچک خاطراتم بعد از تو
و تو برفی که می باری و می کِشی به ویرانی ام.
مهرانگیز نوراللهی
مرور می کنم گاه و بیگاه با خود،
آنچه از تمام تو در خاطرم مانده.
سنگ می زنم به تقدیر شومی که،
خطبه ی دوری من و تو را خوانده.
مهرانگیز نوراللهی