هجوم سایه های سنگین پلکهایم از راه می‌رسند،

هجوم سایه های سنگین پلکهایم از راه می‌رسند،
وخستگی فرتوتی
مرا به کام خود میبرد.

در نفس حبس شده اوقات تنهاییم،
ودر میدان خاکی خیال،
میان خواب و بیداری،
روزنه ای بس عمیق نمودار می‌شود.

می ایستم و تماشا می‌کنم.

جهانبینی را در
سکانس چرخشی زمین می‌بینم.

نکوهش فصلها در تازیانه رعد،
به خاک سیلی می زند ،
وزمین فشرده را زنده می‌کند.

بشر به پایکوبی چه چیز می‌رود،؟
رویش فزاینده طبیعت،
در این چرخه،
میلیون‌ها سال است تکرار میشود.
گریزی نیست،
سر تمکین فرود می‌آورم
وخودم را کت بسته،
به سرنوشت می‌سپارم.

به فضای لایتناهی
گوشه نگاهی دارم.
صفحه عظیم و گسترده کائنات،
داستانها برای گفتن دارد.
ما همه از جنس ستارگانیم.
غروب سرخگون خورشید،
به سودای شبانه مهتاب نمی ارزد.

نگین کیهان،
در مدخل انگشتری نمی گنجد.
دستان نوازشگرم،
به نوری که از ماه ،
آبشار وار به زمین می رسد
هفت رنگ سپهر نیلگون را می آراید.


حجت جوانمرد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد