هجوم سایه های سنگین پلکهایم از راه می‌رسند،

هجوم سایه های سنگین پلکهایم از راه می‌رسند،
وخستگی فرتوتی
مرا به کام خود میبرد.

در نفس حبس شده اوقات تنهاییم،
ودر میدان خاکی خیال،
میان خواب و بیداری،
روزنه ای بس عمیق نمودار می‌شود.

می ایستم و تماشا می‌کنم.

جهانبینی را در
سکانس چرخشی زمین می‌بینم.

نکوهش فصلها در تازیانه رعد،
به خاک سیلی می زند ،
وزمین فشرده را زنده می‌کند.

بشر به پایکوبی چه چیز می‌رود،؟
رویش فزاینده طبیعت،
در این چرخه،
میلیون‌ها سال است تکرار میشود.
گریزی نیست،
سر تمکین فرود می‌آورم
وخودم را کت بسته،
به سرنوشت می‌سپارم.

به فضای لایتناهی
گوشه نگاهی دارم.
صفحه عظیم و گسترده کائنات،
داستانها برای گفتن دارد.
ما همه از جنس ستارگانیم.
غروب سرخگون خورشید،
به سودای شبانه مهتاب نمی ارزد.

نگین کیهان،
در مدخل انگشتری نمی گنجد.
دستان نوازشگرم،
به نوری که از ماه ،
آبشار وار به زمین می رسد
هفت رنگ سپهر نیلگون را می آراید.


حجت جوانمرد

در این مسیر پر پیچ و خم وشکفتی ساز،

در این مسیر پر پیچ و خم وشکفتی ساز،
پا
ره می نهم.
اگر از گزند خار و خاشاک در امان باشم.
در هبوط بی ثبوت سرابها،
خمیر مایه هستی را می نگرم.
و آنچه باید برداشت کنم را،
درو خواهم نمود

جان سنگین خلقت،
اکسیر حیات را می نوشاند،
و جهان مملو از سبزه و گل‌های بهاری میشود.

به تک تک،
تک سلولی ها شرابی ناب هدیه میدهم.
وبا اتمهای کربن همبازی میشوم.
پیکره ای زیباتر از تندیس ونوس،
از اشک شش ضلعی بلور نمک می تراشم.
به پلاسمای خورشید،
عشق فداکاری،
وبه فوتونهایش راز بقا را خواهم گفت.

آنگاه برای ستیز با زئوس مهیا میشوم.

ضمیرم چنان خوش سیماست،
که نوید پیروزی را دریافت می کنم.
چون از پشتوانه پر قدرت خورشید بهرمندم.
سزاوار هر اشتیاق،
در خلوص عناصر.
وپایه گذار عشق مدرن،
واژه های بی بدیل میشوم...


حجت جوانمرد

تنها ومحزون بر تختی آهنی نشسته ام،

تنها ومحزون بر تختی آهنی نشسته ام،
وگوش به آوای دهشتناک ،
زوزه گرگها میدهم.

از فرسنگها گسیخته،
ونگاهشان تیز میدرخشد،
ولیسه بر پوزه خود می کشند.

بانگ هفت صدای اهریمنی،
در گوش من طنین انداز می شود.

نخستین بانگ رسا،
آهنگی بس طولانی وغمناک،
در کنج فراز و نشیبم رسوخ میکند.
وراهی را می نمایاند،
که ردی از خون بر خاک مانده.

ای راهیان شب،
شاید کسی یا آهویی زخمی از تهاجم گرگها،
در این مسیر پنهان شده است.
تا اورا نیابم،
آرام نمی گیرم.

دومین نوای خفت آور دوزخی،
با شالی سرخ از کرانه های آتشین می رسد.

سومین سرود اهریمن،
در نجوای غلط انداز ،
باد سایه می افکند.

چهارمین اندوخته برزخی ،
همان انکرالاصوات است،
با فرکانسی در محضر ناشگون ابلیس.

پنجمین اهریمن،
نتی شرمگین را می سراید،
واسرار بشریت را به سخره میگیرد.

ششمین ترانه،
از دهان نفرین گویان جهنم،
در بلندای اوج یک انفجار هسته ای.

هفتمین،
عروج صدای نغمه ایست وحشتناک،
از تار و پود سازی آغاز میشود،
که ابعاد آفرینش را درغفلتی،
جانکاه نگه می دارد.
رسیدن به آن،
در چهارسوی سریر خون،
سرهای بریده ای را نشان میدهد،
که بر نعش خود می‌گریند.


حجت جوانمرد

ای قلب ناکام من،،

ای قلب ناکام من،،
به طپش ضربان شکیبایت،،،
به قد رعنای اندیشه هایت،
توازن در عدل وانصافت،
وچهره گلگونت،،،دل خوش مکن.

زین پس ،
با پیچیده گی احساست ،
گنجهای تاریک و روشن را مکاو.
یادبودهای سبزت را،
در باغچه های زرد مکار.

چون دیگر نمانده فرصتی ..

آنچه را که چشم نمیبیند،،،تو دیده ای.
انچه را که گوش نمی شنود،،تو شنیده ای
در بیغوله های هذیان ،،
زمین را چون گردویی ،
سبک سنگین کرده ای.


پس بار دیگر به خوشبختی،
که نصیبت بود ،
حسرت مخور..
چون سرانجام نمانده فرصتی.....

حجت جوانمرد

از دروازه های بلند و آهنی این شهر،

از دروازه های بلند و آهنی این شهر،
کسی وارد نمی شود.
هیچگاه فرستاده ای،
از آسمان نخواهد رسید.
تا اندوه بشر را التیام بخشد.
رویاهایم منتظرند،
تا نزدیکترینم با خنجر اشنایی،،
از رخدادهای روزانه من انتقام بگیرد.
اندوهی عظیم وگسترده،،،
در این حیطه خوفناک،،

فروپاشی قلبم را مشایعت میکند.
این ترانه حزن انگیز،
سالیان سال است،
روی لبانم خفته،
ونمی توانم آنرا بسرایم.
هیچ وقت این ترانه را نخواهم سرود.
چرا که دژخیم شکست،
در کهنه سار اندوه دلم لانه کرده است.
کسی از این در وارد نمی شود،
تا تنهایی خودم را با او شریک شوم.
قلبم از انتظار اشنایی،
به دردامده است.
ونخواهم فهمید،
مظهر شادی ربانی را.
جدا افتاده،،
در برهوت بدون تمدن،،،
اندیشه های ناب ،
را یکی یکی به ستارگان می سپرم....
واز ایشان می خواهم ،
این ترانه را نسرایند.......

حجت جوانمرد