در خیال ازادی،دستهایم را به بند میکشم.
ودر برابر فرشته اشک زانو میزنم.
هیچکس نیست تا عمق شکست مرا به تصویر بکشد.
در ژرفنای اقیانوس خودم را رها میکنم،،،
وتن به امواج رها شده از صخره های خلیج میدهم...
تماشاچیان،نظاره گر غرق شدنم هستند،،و
شاید کسانی در دلهره مرگ شناگری باشند.
در آب کفالوده ،سرگشته وار تکان میخورم،و
آسمان پشت به من میگرید......
در اعماق،صخره های مرجانی در اندوه من عزادارند.....
رها میشوم از آشوب برآشفته ستارگان،....
ماه در سوگ من کوس غریق را فریاد میکشد.
جایی که من ارمیدم،،،ماهیان مرده تن به فرسایش میدهند.
خیالم آسوده است،
چراکه امواج مرا به کشتی غرق شده ای میسپارنند،،،که مدتها پیش ناخدایش سرود مرگ میگفت......
طوفانی که از پی بادهای شمالی می وزد،،،،
درحسرت اندوه من،،شانه هایش تکان می خورد..
پرندگان سوار بر باد سهمگین،،
به این سو وان سو می روند.
ودر دوردستها گردابی نمایان میشود..........
حجت جوانمرد
سالیان،سال است،،،
و شاید میلیونها سال،که متولد شده ام...
در هر دوره ای ایستاده زاده شدم.
ودر پایان همان دوره،،ایستاده جان دادم...
هر لحظه از عمرم،
هزار سال طول می کشد...
لیک قرنهاست که مرا متوقف کرده اند..
به این سو و آن سو کشیده میشوم...
(در تداوم هر عصر به اسارت رفته ام.).
جاهایی را دیده ام که دران جنگهای بسیاری رخ داده است....
سوارانی را دیده ام که مردانه جنگیدند،،وبا
تیر دژخیم ،به زمین افتادند...
رخدادی بزرگ،،،،،
در روزگار ملالت،
همه را به بازی گرفته است..
هوای تمام اعصار مسموم.
واتش از آسمان می بارید...
در این وهله هولناک،چگونه سر کنم....
(دوران نکوهش من بسی طولانیست)
دیگر راضی به سرزنش نیستم..
شاد و مسرور در اندوهی کهن،،،،
به خود می نگرم .
فروغ چشمانم درون آیینه ها خاموش است..
((میکوبم دهل جنگ را)) ((می نوازم مارش آتش بس))
حجت جوانمرد