در کوچه‌های خیسِ تنهایی، مردی می‌خواند

در کوچه‌های خیسِ تنهایی، مردی می‌خواند
آوازِ چهار فصلِ عطری را که از زنی تنیده بود:
دو چشـم، دو کودک، دو سـتارۀ بی‌پناه…
او آسـمانش را به جامِ دو دسـتِ او بسـته بود،
و هر نفس، تکه‌تکه هسـتی‌اش را
به نانی تبدیل می‌کرد که گرم می‌شـد از نفس‌های زن.

چهار سـال، چهار قرنِ بی‌پایان
خشـت‌خشـتِ وجودش را بر جریرۀ عشـق چید،
ولی زن،
مانند برگی که از درختِ خاطره می‌گریزد،
سـایه‌اش را از دیوارهای قلبش برداشـت
و رفت…

حالا اینجاسـت:
جسـمی که باد از میانش می‌گذرد،
قلبی که زمان در آن جاری نمی‌شـود.
تنها ردّی از یک نگاه بر خاکِ نفس‌ها مانده
و روح،
پارچه‌پارچه شـد و در باد گم شـد،
آنگاه که پنجرۀ انتظار بسـته شـد.
مرد هنوز ایسـتاده اسـت
نه زنده، نه مرده:
پیکری که ماه از فرازِ ویرانه‌اش می‌گذرد
و خاطره، چون شـبنمی بر برگ‌های خشـک، می‌سوزد…

وحید امنیت‌پرست

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد