کجایی، ای نورِ بیپایانِ زندگی؟
دلم برایت تنگ شده، مثل باران برای زمین خشک.
بیتو، هر روزم رنگ و بویی ندارد،
چشمهای من در جستجوی تو،
در آسمانهای بینهایت سرگردانند.
کجایی، وقتی صبحها
خورشید با ناز بر درختان میرقصد؟
دلِ من بیصبرانه منتظر صدای توست،
مثل پرندهای که گم کرده راهش را
در آسمانهای آبی و بیکران.
بیا و بنشین کنارم،
تا با هم از رازهای پنهانی بگوییم
که در دل شبها جا ماندهاند.
چای داغی برایت میریزم،
تا گرمای وجودت را دوباره حس کنم.
کجایی، وقتی نسیم صبحگاهی
عطر یاد تو را به همراه میآورد؟
دلم برایت تنگ شده، مثل شعری ناتمام
که در دلش هزار واژهی ناگفته دارد.
بیا و با هم به سفر برویم،
به دشتهای خیال و رویا،
به جایی که فقط ما دو نفر
میتوانیم در آن زندگی کنیم.
کجایی، ای دوست؟
دلم برایت تنگ شده، مثل سایهای
که همیشه دنبال نور میگردد.
بیا و بگذار زندگی دوباره رنگ بگیرد،
بگذار خندهی تو درختان را جوانهدار کند.
کجایی، ای ستارهی شبهای من؟
دلم برایت تنگ شده، مثل دلتنگی بیپایان
که تنها با حضور تو آرام میگیرد.
مهران رضایی حسین آبادی