من از این زیر و زبر هیچ ندارم به برم
حالم امشب چه خراب است زده غم به سرم
در برم نیست همانی که فتادم به غمش
همه بیزار و ندیدم کسی دورو برم
یارم از بس که نمیخواست من عشقش باشم
یار دیگر بگرفت اینکه از او بیخبرم
دل به او دادم و او رفت و فراموشم کرد
قصد او بود رود تا که بسوزد جگرم
مادرم گفت نکن با خودت این جان دلم
عاشقی کردم و اکنون چنان دربه درم
سر آن کوچه نشینم که از آن رد شده بود
سالها رد شد و من باز همان منتظرم
بارها گوشهی تنهایی و بی حال و دمق
عاشقی کردم و بی چون و چرا و اگرم
کاروان میرود و عمر گران خواهد رفت
غم او با من و من با غم او همسفرم
سیروس آقاپور چوبر