من از این زیر و زبر هیچ ندارم به برم
حالم امشب چه خراب است زده غم به سرم
در برم نیست همانی که فتادم به غمش
همه بیزار و ندیدم کسی دورو برم
یارم از بس که نمیخواست من عشقش باشم
یار دیگر بگرفت اینکه از او بیخبرم
دل به او دادم و او رفت و فراموشم کرد
قصد او بود رود تا که بسوزد جگرم
مادرم گفت نکن با خودت این جان دلم
عاشقی کردم و اکنون چنان دربه درم
سر آن کوچه نشینم که از آن رد شده بود
سالها رد شد و من باز همان منتظرم
بارها گوشهی تنهایی و بی حال و دمق
عاشقی کردم و بی چون و چرا و اگرم
کاروان میرود و عمر گران خواهد رفت
غم او با من و من با غم او همسفرم
سیروس آقاپور چوبر
باورش سخت است اما من از آنش نیستم
صبح دم در مسجدش بودم اذانش نیستم
قصهی عشقی شدم من از برایش چون کتاب
هر کتابی من شدم اما قرآنش نیستم
تیر مژگانش رسید و این دلم را زخم زد
هر زهی گویی شدم اما کمانش نیستم
نام من را نام او آوازهعالم کرده است
پیش چشمانش شدم پنهان عیانش نیستم
او برایم عشق بود و جان و روح و دلبرم
عضو جانم بود اما عضو جانش نبستم
سیروس آقاپور چوبر