پدرم میگفت:چون به شهر رفتیمبادابوی آهن و سیمانبه جانتفتنه اندازدو قلبت راکه پاک است چون گُلِ مریمبه اعماقِ پلیدیهادراندازدمااز جنسِ چشمهسارانِ زلالیمو شبنمبر گُلِ سرخمابوی جنگلِ نمناکبوی خاکِ باران خوردهمیدهیم.حسن حیدری