تنها قدم زنم در کوچه های شب
سایه ها به پا رسند، بیصدا و تب
هوا نفسِ شهر را در سینه حبس کرد
قلبم چو برگِ خزان، لرزید و پرید ز درد
مهتاب، رفیقِ سکوت، بر شانه هایم بنشست
باد ز گذشته ها نجوا کرد و دلم را ببست
قدمها بر زمین، نوایِ تنهایی ست
هر صدا ، قصه ای ناتمام ز جدایی ست
چراغ های خیابان، چشمانِ شب را خواب
ستاره ها ز پشت ابر، میزنند به آهنگِ آب
خاطره ها، چو برگ های پاییز میچرخند و میرقصند
من و این پیچِ کوچه، درگیرِ غمِ دیروزیم
تنهایی ام نه زخم است، نه ترانه ی فراموشی
گفتوگوییست با خویش، در سکوتی آشوبی
خیابان ها رگ های تپنده ی این شهر اند
من قطره ای ز سکوت، در جریانِ شب میرقصم
نیماحاجی