و مغز، آتش میکُند...
در تنهایی،
در تنهاییِ میان جمع...
هنگام مرور خاطرات،
آتش میکُند،
حتی در خواب…
چون قطاری بیپایان،
در مسیری ناتمام،
افکار
رد میشوند،
و باز میرسند.
آرزوهایی
که رو به خاموشیاند…
اما هنوز،
بعد از این همه،
هیزم میریزم،
مبادا خاموش شوند.
تجربههای تلخ،
آتش میکنند،
با صدایی
که فقط من میشنوم
تجربههای شیرین،
از دل همین شعله،
جرقه میزنند…
و امید،
در دلِ آتشکده،
از این آتشها
تغذیه میکند،
و مرا
ترغیب به ادامه…
سرگردان،
میان آتش و پایان و باز آتش
بی آنکه بدانم چرا
سر میخورم.
امید دهقانی