وگاهی طعنه می دارند و من پر خنده می گویم
خدا داند که در این غم به تنهایی چه ها کردم
خدا داند که رفتن را به خود هر دفعه فهماندم
ولی ماندم و رفتن را به چشمم آشنا کردم
خدا داند که لبخندم هزاران دفعه تمرین است
مبادا پر شود چشمم که شهری بر فنا کردم
خدا داند که دردم را اگر بر آسمان گویم
شبی دیگر نزاید صبح و من تنها دعا کردم
خدا داند که در جمعم ولی یک سویم آدم نیست
چنین از آدمان رفتم و تنهایی روا کردم
فاطمه الهی شیروان