تافته با غم دل، شادی دیرینش را
تا مگر رام کند غُصه ی سنگینش را
دل به دریا زده تا موجِ پریشان شده اش
چین به چین باز کند زلف پر از چینش را
گاه در قالب شعر و غزل و قافیه گفت
شرح دیوانگی هستی غمگینش را
تا به تاراج ستم رفت و به حسرت دل بست
سخت پابند شده مسلک و آیینش را
تا اجابت بشود قول و قراری که گذشت
کهکشان ها همه برخاسته آمینش را
ای خوش آن کوهکن خسته که بر سنگ کشید
تا ابد خاطرهی دلکشِ شیرینش را
زخم دیرینه زمانی که سرش باز شود
مرهمی نیست مداوایش و تسکینش را
محمد صادق رحمانی