یک شبِ تاریک و جاده، سوت و کور
بی چراغ، مهتاب و دشتی پر ز نور
جاده و پیچ و خم و صحرای باز
می برد رویا مرا تا دور دور
روستایی پر ز گُل محوِ امید
مردمانی ساده دل غرقِ سرور
پنجره از دور پیدا، روشن است
عاشقی چشمش به راه، دستش تمبور
جغدِ شب، خفاشِ زیبا سر خوش اند
عکسِ ماه در آبِ کانی چون بلور
هر چه می بینم به عشقم می بَرَد
خامُشم چون شمع از شوقِ حضور
خلوت و یک جرعه آب آذوقه ام
می شود معشوقه دید در یک عبور
عاشقی سرلوحه ی کار من است
می نگارم عاشقانه یک زبور
پوچ بودم، عشق و آتش آمدند
در مسیر عشق با شور و شعور
من مکررهای های دنیا داده ام
می کنم تکرارِ عشقت را مرور
من به پهلوی تو جا خوش کرده ام
برنمی گردم به پیشِ مردمان از کوه طور
عاشقم شبگردِ راهم سال هاست
راهم عشق و مقصدم تابوت و گور
رضا حقی