مادرم،
ای تمامم را وجود!
غم گرفت گریبانم.
سپیدیِ رخسارت لرزاند تنم.
چشمانت یک دم
محو در ابرهای غایب؛
با نگاهی دیگر
نقاشیِ آسمانت پیدا شد.
قلب من بیقرار،
هر لحظه از دیدن این پیری:
موی سفید برفی،
ای گیسوی خسته!
دور شو خودت را جلا ده
در جوهر شبانگاهان.
این کمندِ مهتاب
غرقِ سیاهی کن.
آه،
این طنابِ سپیدِ دار است،
بر گردنِ آویزانم،
در این شعر پیدا.
آن فرشتهی تاریک،
چنان نجوا کرد مرا بیپایان،
بیار آن نقشهی صورت
که جانی تازه بگیرم!
میبرمت چرخان میان این خطها،
پِیما کوچهها را،
این نقاشیِ الله!
میچسبم به هر جاده،
با این گلویِ بسته؛
دستانم باز،
و به هر یاد چسبیده.
گونههایش میگیرم در دستم.
صدای نفسهایم
گم است و بریده
مرا نبر نزدیک!
پایان این مسیر
نخواهم...
عسل عربگری