نگه افکندم به آیینه‌سرانجامم

نگه افکندم به آیینه‌سرانجامم
ندیدم لحظه‌ای در خود دوامم

میانِ سایه‌ها بی‌نور ماندم
غریقی در عبورِ بی‌مرامم

شدم پژواکِ اندوهی قدیمم
صدای موجِ شب‌های ختامم

نه بخشیدم به جانم هیچ مرهم،
نه گفتم مهربان باش ای مقامم

به زخمِ ناگفته خو کرده‌ام،
نشسته با سکوتی ناتمامم

در خویشتن خویش آواره گشتم
فرو رفته‌ست در خود التیامم

نفس دارم، ولی با درد و ماتم
و این افسانهٔ فریدران است.. سلامم


فرید کیومرثیان فریدران

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد