نیلوفر کبود

نیلوفر کبود
نشسته بر تالاب بی آب این نفس های آخر
هر دمی که فرو می رود ؛
ممد دردیست بیشتر
و چون بر میاد ؛
نوید رنجی بی پایان دارد.
در کشاکش این بودن و نبودن؛
می میرم و زنده می شوم و باز...
حالا که دقیقه ها ساعت شده اند،
ساعت ها سال،
روزها؛
ثانیه ثانیه
می چکند بر شوره کات(زار) لحظه ها
و محو می شوند...
نه وهمی موهوم،
نه رویایی
و نه کابوسی حتی،
در این زمان منجمد ،
مکان تهی...
صدایی در سرم می کوبد؛
دنگ...
دنگ...
دنگ
و پژواک آوای خاطراتی مه آلود
بر آینه ی غبار گرفته ی زمان...

خونی به نخوت مرگ،
مست و لااوبالی؛
پرسه می زند در رگ هایم .
مثل رهگذری غریب
بی آشیانه،
سرگردان،
گویی که گم کرده ،
راهش را به سوی قلبی آکنده از درد.
ضجه های بی پایان،
حنجره ای که سکوت را فریاد می کشد
لب هایی دوخته
و لایه های ستبر واژه ها،
ماسیده بر زبان.
جسمی بی جان
و سایه ای که زیر نور بی رمق ماه
کش می آید
و دورتر می شود
دورتر،
و دور تر
آنجا که دیگر؛
نه منی هست
نه سایه ای.


روح اله چیتگر

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد