تو را در کوهستان به خاطر می آورم
به هنگام در به دریِ باد
وقتی پلی را از جا می کند
در اتاقی کوچک ، به اندازه ی کف دست
و پرچمی که پاییز را دشوار کرده است
تو را به هنگام باریدن باران
حلزونی که بیهوده برگی را مرطوب می کند
تو را در مه
وقتی که به رود نزدیک می شود
چون پیغامی خونین به خاطر می آورم
و سنگها
سعی می کنند خونت را پنهان کنند
غلامرضا بروسان
دلتنگی
نمی آید تا آبادت کند
می آید تا ویران تر کند
نمی آید تا آتش عشقت را خاموش کند
می آید تا آتشت را شعله ور تر کند
نمی آید تا آزادت کند
می آید تا محبوس تر کند
دلتنگی
رویایی شیرین نیست
کابوسی ست بی پایان
بغضی ست بی انتها
دستی ست که
می فشارد گلوی خاطرارت را
گاهی دلتنگی
شعری میشود گریان
گاهی بغضی می شود
گاهی آهی می شود
گاهی چوبه ی دارت می شود
گاهی اشکی می شود سوزان
گاهی عطش می شود و سراب
و گاهی می شود دست های لرزان
نیازی هم نیست تا
نباشی و جایت را
دلتنگی پر کند ، نه اینطور نیست
نازنینم
دلتنگی هر چه میخواهد بگذار باشد
مهم اینست که
دلتنگی چیزی نیست جز خود عشق
آری دلتنگی
نام دیگر عشق است
وحید خانمحمدی
پرواز میکند
بر فراز پیکانهای سربیِ صبح
میگریزد
از ماندابِ ظهر و
از طلای تلخش
و در هر غروب
با ابریشمِ اندامِ نامرئیاش
میگذرد
از خنجرِ دروازهها
آه!
رویا!
نفس میکشم اینجا
مگنولیای آمدنت را.
حسین صداقتی