سپیده یک سر دارد و هزار سایه

سپیده یک سر دارد و هزار سایه

بر آسمان هفتم آیا هست فرشته‌ای
که ببیند این بام‌های سرد
این بلبلان بی‌چکامه و
طاق آفتابگردان‌های سوخته را؟

دستان من است در سکوت
برای آن که نداشته‌ام روشنای آوازی در شب
و نمی‌خواستم
مخفف کردن حروف خونِ صدادار را
چون دیده‌ام ماهِ شکسته و
سوسن‌های آسمانیِ گریز را

اما من هنوز دارم
ریشه‌هایم را در برهوت‌های مست
جایی که هنوز تندیس‌ها به خود شلاق می‌زنند
و سیلندرهای ابر از حرکت بازمی‌یستند
کشتی‌های یخ‌شکن در شن‌ها
و چهره‌های نقره‌گونِ به خواب رفته را

من می‌دانم که کاذب است
سپیده‌ای که یک سر دارد و هزار سایه
و ماهیانِ به پرواز درآمده با حباب‌های دهان
و شیران بی‌آمال جنگل‌های واژگون
اما گسسته‌ترمان می‌کند
هر آن‌چه که به ناله‌ی‌مان درمی‌آوَرَد
که با چنگال‌هایی مضاعف
می‌فشاردمان در تاریکی
با حفره‌هایی که مور مور می‌کنند در تن
از یارانی که می‌گریزند در شکل مار
چون که وابسته‌ایم ما
به ریشه‌های ولگردمان در برهوت‌ها
که نگاه‌مان داشته‌اند
در تیررس بادهای خاکستر و
میخکوبِ باران ستارگانِ مرگ
در یگانه شبِ دوزخی زمین.


حسین صداقتی

چه بهنگام آمده‌ای

چه بهنگام آمده‌ای
به هنگامی که این گل نیشتر در قلب
در انتظارِ گرفتنِ گریه‌ای‌ست
تا دهان به تحقیر عشق بگشاید

جذامِ ثانیه‌ها عود می‌سوزاند
به معبدِ زیبایی
و ماه‌گرفتگیِ نوک زبانم
مانع از آن که بگویم
به کدام شبانه می‌خواهمت



آه
رویا
تو چه بهنگام آمده‌ای


حسین صداقتی

خاطره‌ی نوای آرام یک بوسه

خاطره‌ی نوای آرام یک بوسه
و تکثری بلورین در حفره‌های شب

سگ‌ها به صدا درمی‌آیند
و ماه
می‌لرزد از شِکوه

مردِ دورنما
در بالکن مردگان
دست در کمرگاه خیال دوشیزه‌ی خویش

او در جستجوی آوازهای نازک‌بال و
لب‌های پروانه‌ای‌ست
با آن که می‌داند صدا را بازگشتی نیست
از نغمه‌گاه اتصال‌ها

این جنون اندوهناک فریب است که می‌آزارد؛
پیکر گلی گم‌ شده و
ریشه‌های به جا مانده‌ی رنجی سترگ

اکنون بازمی‌گردد او
به تختی که می‌خواهد در آن
عضلاتش را به تاریکی بسپارد
جایی که گرمای خاطره‌ی نفسی
هر شب
چون تراموایی از میان سینه‌اش می‌گذرد.

حسین صداقتی

می‌نگرم

می‌نگرم
به سیمای افسانه‌وار تو
و خنده‌ای که خندقی عمیق
در پیش پای چراییِ ماتم‌گون جهان می‌کارد

تو تکثیر طالعِ نوبریده‌ی آسمان مردادی
بر فراز نمک و مرمر دریا
آری دریا که ناگهان
به نیمه‌ی تابستان
گمشدگی‌هایش را در تو زبانه کشید

تو با رنگ‌های عنان‌گسیخته‌ات
مقصود حرکت سیاره‌های در حسرت رنگ سبزی
که اینجا و در این شعر به گونه‌ای دیگر
در ناقوس واژگان من به صدا درمی‌آیند

برخیز و
بر زوایای دلتنگ جهان ترسیم کن
نیمساز سرخوشی‌هایت را که من می‌خواهم
سیب‌بُنانِ دیوانه‌ی خود را بر آن‌ها بکارم

برخیز و بر پادریِ موج‌های دریابار
صندل‌های آبی‌ات را به پا کن
و بر دریایی که همگان در آن غرق می‌شوند
آیه‌ی مرغان دریایی‌ را
بخوان و عبور کن.

حسین صداقتی

از حاشیه‌ی دامن پُرنگارِ روز

از حاشیه‌ی دامن پُرنگارِ روز
آن‌جا که آسمان
جلای نیمه‌ی مردادماهی تو را بر تن کرده است
رویای تو بر من
شعر می‌پاشد و رنگدانه

تو پیش از این
در میان ستون‌های وحشی تاریکی
گذر هنجارشکن ماه سبز بوده‌ای
و زمزمه‌ی فروبار باران
پیش از آن که دریاچه‌ی آب شیرین پیرامونت را
از ازدیاد نیایش نمک بلورین خود شور کنی

آه
تو چه رندانه زیبایی
که پُرمخاطره عاشق می‌کنی
و چه بی‌محابانه نزدیک
که آتش خلأ فامِ دل را به دست گرفته‌ای

پس اینک
کران آفرینش را
تا انتها بر من باز کن
هم‌چنان که با رویایت بر من
شعر می‌پاشی و رنگدانه.

حسین صداقتی