در وضعیت سفید
هنوز
تیغهها به دستها خورانده میشوند
و من قهرم با نیمهی بلورین خود
با نیمهی در پژواکِ روزِ سبز
برای تنها نبودن
تنها دستانِ کمی کمک میکنند به ما
و آنان که میلیسند نمک آستینها را
بدل به ماری میشوند
هیچ دری نیست که خشمگین گشوده نشود
رو به رویای آرام یک حضور
جایی که سامانهی ضاربان عضو میگیرد
با خبرچینانی از سایهها و شاخهها
در کمین ماهِ روان بر آب
آنجا که ساعت انتقام
کمانه میکند به سوی زن
و دریاهای شاد پلمپ میشوند
کروموزومهای نور
در تابوتهای سرد.
ماه، عقیم میشود به شبِ زُهدفروشان
تا تبِ نالهها حک شود بر مرمر باغ
چون هنوز به زیر چتر سبزینهی رویاها
معبری هست سوزانندهی شبانهی معصوم ما
دخترم
آماده باش
برای ارتعاش سگهای خیابان
و شمردن پلههای سلاخخانه
چون قلب تو به زودی خواهد دانست
چگونه جای خالی آب
به ناگاه خاکستریست
که زمین را لبهاییست سوخته
و ضرباهنگی در ستیز با خواب خوش
آنگاه که تکهای از ستارهی تن تو
در پاکتی سربی
به خانهات ارسال میشود.
حسین صداقتی
زندگیِ برگردان
بر تشکهای سیاه
و جشن در غارهای سمّی
بدون بلورِ روشوییها
حال، نمایی از شیون
روی پیراهنی تا شده
چرا که هر شناسنامه موشیست
که میخ میلادی را میجود
و هیچ مادری دو بار
سوسنهای زایمانی را نمیلیسد
بیزاری من از بدنها و بادبزنها
به قدر انوار آبی مردگان است
و تضمینی نیست که ماه بخواهد خود را
در لیقهی چشمانی سبز فرو ببرد
پس صورتکها را بیافکنید
از طرحهای الوهیتان
آی
شما کِرمهای اندوهِ خاکْگرد
حسین صداقتی
شکنندگیِ ضمیر آبی جهان را
به قدر سهمِ بالِ خود نفس میکشم
و به قدر آینه میشناسم درد را
در انعکاس شایعهی غیاب نور
همچنان که
نیمهی حیوانی سنگ را میشناسم
در اجتماع میمونهای شکسته
و ترکشی که قوارهی نوشینِ کرانههای انتحار
میپراکند به ابعاد پرنده
میخواهم که خورشیدی سبزفام
مرا نشانه بگیرد
تآ مجالی نباشد برای سلامتِ تاریکی
که اگر نمیتوانم شتر عدل را
از دل کوه بیرون بیاورم
لیک میتوانم خاکسترها را
رگ بزنم به بلوای باد
و فانوسی بگمارم بر برف
اگر که نمیتوانم
ماهِ شبزدگان را به دو نیم کنم
گیاهان را بر تنم حس میکنم
رودها را بر تنم حس میکنم
که تمام شب، رویاها را وزیدهام
چندان که در این باغ سبکبار از ثقلِ خزان
میشناسم
طمع گندیدهی آرزوهای دور و دیرین را؛
نعرهی مغرور انسان
و پژواک عقوبتی
که به سویش بازمیگردد.
حسین صداقتی
همچون شعلهی پنهان در یک بوسه
که حس شکفتن تا ماه را
بر گُردهگاهِ خیالهای شبانه رها میکند
سطوح نامرئیِ شب
مسیر خورشیدهای دستنیافتنی آیینههای روز را
به سوی آغوشِ زلالتابِ رویا
انعکاس میدهند
حس چشاییِ سپیدهدمانِ بیداری در یک آغوش
و از یاد بردن جای شلاقِ گریهگاهِ تنهایی،
پاک شدن از انزوای خشکِ سکوت
در وزش انتشار شعرهای موسمی باران
آه
ای آشنای ساکتِ تقلیلهای شبانه
اینبار
شُرهی پُر شدنِ کدام پیمانهی غیاب را
در نرماهنگِ تشنهی جان عاشق
آرزو کردهای؟
حسین صداقتی
از منظر خاطرههای سنگلاخِ روزهای تهی
فرقی نمیکند چه به یاد آید
گل یا خار
زندانبان یا همسفر
زبانِ خورشید آنسان زِبر بود
که بدانیم شب
نرمترین لحظهی تنهاییهاست
در پشتِ دود و دمِ نگاههای قیرگون
پیِ آماسِ دوغابِ سپیدهدمان نگرد.
کشتیِ معصیت کرده
مسافرانش را ناقلِ دریابار نمیکند
ترکِ بیفهمِ اشیاءِ ظلمتگرا
جز به عادتِ تفرجِ عبور
از دریچههای مصنوعی نیانجامید
از اینرو انسان
میوههایی تازهباف به باغ آفرید
که خود ممنوعشان کرد و
خود خوردشان.
حسین صداقتی