باید واژه ای بیابم

باید واژه ای بیابم
به اشتیاق رسیدنم
واژه ای به بلندای اوج اورست
به خوش بویی عطر یاسمین
به زیبایی پرواز پروانه

باید واژه ای بیابم
که معنا شود به تمام زبان ها
وسعتی داشته باشد
به هیبت کهکشانها


باید واژه ای بیابم
که نام تو
عشق تو
نگاه تو
چون قاصدکی مواج برقصد در باد

آری
باید واژه ای بیابم
واژه ای مثل
دوست داشتن تو
که شرحی در آن نگنجد
و تو مانی و من
تا بی نهایت

آزیتا صدیقی مهر

من زنم

من زنم
آنگونه که بوده
تا همیشه خواهد ماند
کیمیایی سرچشمه گرفته
از حلاوت روحی بزرگ

زنی نقش بسته بر تابلوی جاودانه ی تاریخ
که تن در مهتاب شسته ام
برای خیالی افسونگر

مرا بخوان
تا درختان سبز شوند
ابر و باران بهم رسند
و فرو ریزد اشکهای عشق
از دل آسمان

من زنم
نام تمدنی پر شکوه
آویز گردنم
و شعرم
طعم زنانه می‌دهد این روزها
مثل رقص ساقه های گندم
در پیچ و تاب آفتاب دشت

و تنها من زنم
با دلی زخمی
از جنس سالها در اسارت بودن
مثل بیت المقدسی تنها
می‌جنگم تا آزادی این واژه
به نام ایمان

من زنم
نقشی خاطره ساز
بر دیوار جغرافیای قرن

مرا بخوان
تا شعری دیگر بسرایم
از تو
از زن
و تمام تندیس های جاوید

آزیتا صدیقی مهر

نفس نفس هوا را قورت میدهم

نفس نفس
هوا را قورت میدهم
تا خستگی این روزها
چهره ام را ذغالی نکند
امروز به حوایی خودم شک کردم
به خوردن سیب سرخ
به عشق
به آدم
به تمام ثانیه هایی
که برای بودن جان دادم

من حوا آفریده شدم
اما مرد زندگی میکنم
از سپیده دم تا خواب آفتاب
نبرد از پس نبرد
من در ویرانه گی های شهر آبادم
رهگذری شده ام مات
در خاطرم حوایی نیست
گاهی بالش خوابم
در بغض هایم اشک فرو می برد
و شمع به شمع
نور می بخشد به تاریکی ام

آری
این روزها خسته ام
دیگر شاپرک ها را نمی شناسم
صدای قناری ها نم باران دارد
دریا
جنگل
حتی بابونه های زاگرس

حوا بی قرار است
برای ثانیه ای زیستن ...


آزیتا صدیقی مهر