چه می شد مهرها دیرینه می بود ,

چه می شد مهرها دیرینه می بود ,
صداقت هر نَفَس آئینه می بود

تو می دیدی نهان را و عیان را,
هر آنچه در دلت یا سینه می بود

چه می شد گر که هر روزت فراغی,
همه ایامِ تو آدینه می بود

که پنداری نبودت حرص و آزی ,
دلت خالی زِ بغض و کینه می بود

چه می شد گر نبودت اضطرابی,
نمی دیدی افق را چون سرابی

جهان در دیدگانت بس دلاویز ,
فلک در خاطرت آرام , خوابی

چه می شد رنگِ دلها نیلگون بود ,
به سانِ آسمان , دریایِ آبی

لطافت در کلامت لطفِ باران ,
محبت در نهادت , آفتابی

چه می شد گر نبودی جورِ قاضی,
نگردد پس عدالت نَردِ بازی

پریشان تا نبود احوالِ خوبان ,
همه غمگین و اندی نیز راضی

گذشته سالیانی بر چنین حال,
چه سود از حسرتِ ایام ماضی

چرا حق گشت چون آهنگِ قانون,
که با او می زنند هر لحظه سازی

چه می شد گر شَوَد چشمِ دلت باز ,
ببینی تا که دنیا نیست یک راز

گذشت آن قصه و افسانه از پیش ,
نمی آید زِنو هر رفته را باز

شود در سایه یِ یک عشق عمرت ,
بگیری دست یک دلدارِ طناز

جهانت تا رسد در اَمن پایان ,
چونان ایمن که بود از روزِ آغاز

ابوالقاسم الوندی

برایم شوقِ شعرت چون نسیمی است,

برایم شوقِ شعرت چون نسیمی است,
که می تازد به جانم هر سحرگاه !

تو می خواهی زِ من تا شعر افزون,
نشیند بر دلم اشعار , ناگاه

اگر عاشق شدی از جان و از دل,
اگر دلداده ای گشتم در این راه

سراسر می شود عمرم نسیمی,
که می آید زِ کویَت گاه و بیگاه !

ابوالقاسم الوندی

طلا باش تا گر شدی روزی آب,

طلا باش تا گر شدی روزی آب,
بمانی طلا همچنان نابِ ناب!
بسازند بهتر زِ تو زرگران,
طلائی که باشد پر از پیچ و تاب !

مشو سنگ تا گر که پُتکَت زدند,
شَوی سنگریزه ای خُرد وخراب
بکوبد لگد بر سرت هر کَسی
به تیپا بچرخی به هر کوی وباب


ابوالقاسم الوندی

بی نامه یِ تو ,

بی نامه یِ تو ,
زندگی معنی یک خزان پژمرده بود در مسیرِ باد ,
که روزهایِ عمرم ,
یکان ,یکان از درختِ مهرت فرو می فتاد ,
و در سکون ,
به دامنِ خاک گرفتار می شدند!!
و شوقِ من دریایی خاموش ,
که شبها به ظلمتِ آسمان می پیوست !
و یادت ,
امواجی که دیوانه وار سر به ساحل میکوبید
ناآرام و بی قرار
وحسِ غرورِ عشقت ,
آن کوه استوار ,
بیابانی چسبیده به دامنِ زمین بود ,
خشک و بی‌حاصل !
وحالیا,
زندگی دریاست!
و عشقت حس غروری فراتر از کوه ,
بلندتر از آسمان !
امروز میخوانُمت,
به یاد روزی که دوستم می داشتی,
وعمرم در کالبدِ واژه هایی ایستاده است,
که روزی از برکه ی زلالِ قلبت,
تا عمقِ وجودم جاری بود,
و نامه ات جویباری ,
که مهرت را به دریای دلم می‌ریخت!!


ابوالقاسم الوندی