گفتی غزلی بگو ، که دل باز شود
با قطرهی اشک گل ، همآواز شود
من گفتم و تو نخواستی بشنویاش
شاید که دوباره قصه آغاز شود
احسان آریاپور
آمد رمضان ، ماه ضیافت در نور
دلهای عزیز مؤمنان ، شد پرشور
باید که در این ماه کنی نفست پاک
تا مرغ سعادت بنشیند از دور
احسان آریاپور
چو تنگ است این قفس ، باید پریدن
لباس کهنهی غم را دریدن
ز دنیا گم شدن ، پیدا شدن باز
ولی هر لحظهای ، هستی خریدن
احسان آریاپور
از عشق بگو ، که روح من تازه شود
تکدرخت دل ، با تو هماندازه شود
هر شب غزلی بخوان ، تو ای همآوا
تا شرارهی شعر ، پرآوازه شود
احسان آریاپور
ای داد از این فاصله و تنهایی
دیگر به ستوه آمدم از شیدایی
پس کِی تو به خواب منِ خسته آیی ؟
تا پر شود از شعف ، دلم ، رؤیایی
احسان آریاپور