می‌دونی که میلم به رفتن نیست

می‌دونی که میلم به رفتن نیست
میرم ولی می‌دونی از اجبار
این بار برگشتی توو کارم نیست
میرم ولی دلتنگتم بسیار

میرم ولی میلم به رفتن نیست
میرم که تو آسوده‌تر باشی
جایی برای من کنارت نیست
سخته یه جا زوری بخوای جاشی


من با تو حالم خوب بود اما...
من عاشقت بودم نفهمیدی
من بهترین بودم واست اما
تو بدترینا رو پسندیدی

خیری توو رو راستی نمی‌بینم
به هیشکی، هیچ اعتباری نیست
باید یه جور دیگه‌ای باشم
توو بی‌قراریا، قراری نیست

ای کاش دزد ماهری باشم
یا بهتره بازیگری باشم
هرچی بشم بهتر از اینه که
توو این زمونه شاعری باشم

اما نه اونم چند روزیه
تا کی میشه هی نقش بازی کرد؟
گیرم همه چی رو به را(ه) باشه
دل رو چه جوری میشه راضی کرد؟

شاعر پر از درده، پر از رنجه
بیزار از دوز و دو رنگیه
از عمق دردش شعر می‌نْویسه
حسش ولی حس قشنگیه

عقلم میگه: باید بری ای مرد
حتی اگه با گریه و با درد
هیچی توو این بازی به سودت نیست
اما دلم میگه: نرو... برگرد

احمدصیفوری

دیدمت انگار در قلبم قیامت شد

دیدمت انگار در قلبم قیامت شد
چشم‌هایت با نگاهم غرق صحبت شد

هر چه احساس نهفته در وجودم بود
لحظهٔ دیدار تو یک‌باره رؤیت شد

چون ستاره، دلبرانه می‌درخشیدی
ماه هم از دیدن تو غرق لذت شد

خنده‌هایت در دلم شوری به پا می‌کرد
دل‌خوشی‌ها با تو بیش از درد و حسرت شد

حال من بعد از تماشای تو مانند
حال خوب زائران بعد از زیارت شد

دل‌خوشم از اینکه بعد از انتظاری سخت
دیدنت آن روز بعد ازظهر قسمت شد

مرده بودم سال‌ها در خویش اما شکر
دیدمت انگار در قلبم قیامت شد


احمدصیفوری