بعد ازین دست منو گیسو یاری که رهید

بعد ازین دست منو گیسو یاری که رهید
گله ها از رخ قدرندانی که رهید
بعد از این قدر زبان را دانم
حرمت هر چه عیان را دانم
بی خودی بود همه حس رغیب
بی خودی بود نگاهی به شکیب
بی خودی بود به دل خون جگرها خوردن
شکوه و غمزه و اندوه رخش را دیدن
بی سبب بود به تسکین غمش خون خوردن
بی سبب بود به تن جامه غم تن کردن
نیزه در قلب و بسی خون به جگر ها کردن
آتش غم به جهان ،جهد فراوان کردن
شاد بادا رخ پر مهر رخ بی همتا
شاد با آن دل خونین و زبان گویا

الهه رزاز مشهدی

نفسم می گیرد از ساعات فراق

نفسم می گیرد از ساعات فراق
تنگ می شد دل در سرای مسجون نفس
آشفته ام می سازد تنگی دل
چشمانم می جوشد در آشفتگی
و دیده جاری می سازد اشک را
اشکی که اکسیر فراق است
و شاید شیره تنه ی رنجور روح
چه می داند بی دل از دلداده
از تبلور روح در اشک
در اشک را چه تعبیر جز دمع روح
که اشک جوهر روح رنجور


الهه رزاز مشهدی

من نمی دانم چرا باران نمی بارد

من نمی دانم چرا باران نمی بارد
چرا عطر تنت در شعر حتی حرف کم دارد
من نمی دانم چرا بویی برایم رو به خاموشیست
نمی دانم کجای شهر را باید بگردم
در پی دستت ،نگاهت ،گرمی آغوش پر مهرت،نگاه چشمهای حرف دارت
من نمی دانم چرا امشب تنم با ماه در گیرست
چرا حس نفس هایت چو زنجیری گره در سینه می آرد
لای پیچک ها، میان برگهای یاس،کنار پونه های رود

کجایی که برای دیدنت حتی نفس هم تاب کم دارد

الهه رزاز مشهدی

بشویید بشویید، دل و دیده ز مقصود

بشویید بشویید، دل و دیده ز مقصود
لباسی نپوشید ،تنی وین چه ملبس ؟
بریزید بریزد ، رخ نور فشان را
زهی حرف مقرنس ، زهی ه یئت سالوس
بسی رنگ بسی رنگ،بسی فرط تنافس
چه سود این همه بهتان،زنطقی همه هذیان
جبین وین چه گل آلود،تن تیره ی مهبوط
رها کن تن مردود،رها ساز گدا را

الهه رزازمشهدی