تا افق تباهی است و مرگ
صدای گریه های کودکان بی پناه
جسد جنون خون
بانگ داد آسمان
بشر را چشد ؟
سکوت بردگان
بارقه
مهیب و نور
اوست
اوست.....
فریاد توحید طنین شد در آسمان
الا یا اهل العالم
به جوش و خروش فتاده است و زمین و زمان
جمعیت چو سیلی بی امان
فرار بردگان و شیعیان به شوق گریه میکنند و او
او فریاد انا الامام القائم سر میزند
امید محمودی
چشمانت
روح مرا به درون خود می بلعند
کجا بروم؟
فرار از چه کنم؟
گویی تمام عمر در انتظارم
در انتظار ذوب شدن در چشمانت
خیره می نگرم به پنجره روح ات
سیاهی چشمانت پایانی ندارد
عمیق به ژرفای اقیانوس
و عطشی سیری ناپذیر در من
برای نگریستن
برای بلعیده شدن
برای در آغوش گرفتن روح ات
گویی چشمانت به سحر مبتلا کرده اند مرا
امید محمودی
ذوق تو دارم
همچون جگرسوخته ایی
مشتاق آب
آبی مشتاق نور
برای پیوستن به ابر
و ابر و ابر
ذوق وجودی که سراسر در تنم
برای بوسه است
برای یکی شدن لب هایمانُ
ناگهان نور
چشم ها پرده پوشی میکنندُ
مهیب
همچون سور اسرافیل
تن ها را میلرزاند
و تنم که سراسر
از سرمای سکون
به گرمای جنون رسیده و من
نمی توانم لب هایم را جدا کنم
و تنم ذره ذره آب میشودُ
تو زود تر از من باران میشوی.
امید محمودی