ای که در کنج دلم یک تنه دنیا داری
چون بهاری که تنم را تو شکوفا داری
صورتت کرده روشن آن شب گیسویت را
در سیاهی و سفیدی بر چوقا داری
گُلوَنی رنگ جهانم تو که دلبر باشی
کوک با ساز دلی نغمه ی کرنا داری
بر ترک های لبم مرهم سرخی بودی
نفست گرم دمی همچو مسیحا داری
تو قشنگی، تو پسندی، که بری این دل را
بی جهت نیست بسی عاشق رسوا داری
(وای از آن روز جدایی چه کنم من آن دم
عشق، این بیم مرا گو که چه فتوا داری؟
همه مردم غم دیروز به این جان دارند
دل ساده تو چرا حسرت فردا داری
عذر خواهم که چنین ترس به جانم افتاد
خواهم از این جرم مرا دوست، مبرا داری)
بر جهان هر چه که خوبیست دری رو به توست
«آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری»
راستی یاد تو با یاد بهاران آمد
فصل به فصل بهاری و تماشا داری
امیر جهان آرا