دوش کجــا بـوده ای؟ هــان بگـو نهـان مـکن

دوش کجــا بـوده ای؟ هــان بگـو نهـان مـکن
محضــر او خفتــه ای؟ بر دغـــلی زبـان مکن
.
راسـت بگـو طفــره نرو جــرعه ی لعـل خــورده ای؟
هـان ، بگـو جـواب مـن روی بر آسمــان مـکن
.
دوش صــدای نالــه ای در بـر و در میــان نشــد
دور ز آدمـی بشــو قلـب و دغــل میــان مـکن
.

محضــر او خفتـه ای؟ شعــر و غـزل گفتــه ای؟
هــان دلا گـو جـواب من را نیمــه جــان مـکن
.
از بـرِمـا گــریخــتی بـر بـرِ جـــانان شـــدی؟
وه کـه چــه خــوش گرفتـمــت بـار دگــر چنــان مـکن
.
از بـرِ مـن رفتــه ای جـان به غمـش سُفتــه ای؟
شــاد شـدی پیـش او ســور خـودت بیــان مـکن
.
ســرور و صــاحب منــم کیـست کــه پیــشش شــدی؟
گــو مگــر عــاشـق شــدی؟ ســوزش خــود نهــان مـکن
.
آن صنــم مــه لقــا کــرده تـو را بــی صــدا؟
یا بــه خــودت گفتــه ای سّــر خــدا عیــان مـکن؟
.
بــار دگــر مـن تـو را پیــش صنـم دیــده ام
هــان رهــــــایم نکن تیــغ بــر استخـــوان مـکن
.
از بــر مــن رمیـــده ای به ز منـت تــو دیــده ای؟
بـه ز منــت تــو را کُشــد تیــرِ غمــان کمــان مـکن
.
محفــل سـاز و طــرب و رقــص و سمــاع دیـده ای
دیـده و رقـصیــده شـدی پـس دگــرت فغــان مـکن
.
آتـش جــورش ببــری تـا کـه رهــایش بشـوی
هــان مـکن ذلیــلِ خـود هــان مـکن هــان مـکن
.
کبــک، تـو پیــر عــالـمی نغمــه و آواز مخـــوان
چـامـــه و آهنـــگ مگــو خویشــتنـت جــوان مـکن
.
آبِ زلالِ چشمـــه ای خـــویش به زنگـــار مـکن
سخـت بـود شــامِ غمــش خــویش بـه آسمــان مـکن
.
جرعــه ی زهــر دیــده ای؟ هسـت چنــان هجــر و غمــش
گــولِ خمــارین مخــور لعــل به شوکــران مـکن
.
هیمــه کنـد جــان تــو را بـاش رهــا، آتــشِ مـن
بـار دگــر گـرفتـمت روز خــودت شبــان مـکن

امیرسام نامداری

هــوای بی تـو بـودن ها چه دلگـیر میشـود گـاهی

هــوای بی تـو بـودن ها چه دلگـیر میشـود گـاهی
اگــر یعقـــوب هـم باشـی شکیبـت میشـود کـاهی
.
ز من احـوال می پرسنـد، کـه بـی او در چه حـالی تو؟
گلــویم بغـض سنگین و نگاهم حسرت و آهی
.
اگـــر از من بپـرسی کـه چـرا هسـتی چــنین ویـران
بگـویم در جوابت او چنـان آب است و من ماهـی
.
جدایـش گــر کنی چـندی تو مـاهـی را ز معشوقش
بــدون آب میــمیـرد ندارد غیــر از ایـن راهــی
.
در ایـن شب های جان افشــان به تنهــایی و هجـرانم
بیـا جــانان بیــا یـارا امــان از درد تنــــهـایـی
.
به زیبــا بــودنت جــانا کجــا دنیـا به خـود دیده؟
تویــی زیبــاتر از زیبـا بســی زیبـــا تر از مــاهی


امیرسام نامداری

جوانی را در پیمون زندگانی دادم بر باد

جوانی را در پیمون زندگانی دادم بر باد
و دیگر وهمی بر دل نیست که زندگی با من چه
می کند و چه خواهد کرد
دیگر ترسی برایم باقی نمانده
دیگر از ارتفاع نمی ترسم
این یعنی سر حد بی حسی و آشفتگی
دیگر برای خودم زندگی نمی کنم
بلکه برای غصه ها و غم های خود می کنم زندگی

دیگر رمقی بر رخسارم نیست
آری رنگ رخسارم از ضمیر نشان دارد
دیگر آرامشی ندارم
دیگر آشفتگی خوراک هر روز من است
انگار که قلب من آتشفشان دارد
و من در میان عقل و احساس مانده ام
که کدام یک را رهنمای جان خود کنم
و هریک تا حدی مرا سوی خویش سوق میدهد
عقل می گوید که منطق را سر لوحه ی زندگانی
قرار بده
و دل می گوید که عشق و احساس را
جنگی در من بین عقل و دل افتاده است
که میدانم تنها بازنده ی این عرصه منم و تنها منم
دیگر نه عقل میخواهم و نه دل
بگذار که در خلوت و تنهایی خود فرو بروم
بگذار که دیگر خود را فراموش کنم
و از یاد ببرم که کیستم و چیستم
و چرا هستم؟
آری سوالیست که باید پاسخش را یافت
واقعا چرا من هستم و چرا در اینجا و در این مکان هستم؟
این سوالییست که سال ها دنبال جوابش دویدم
و عاقبت نیستی دستگیرم شد و
در نیستی و نابودی و فنا خمیدم
و با چشم خویشتن دیدم
که کارما از من بُتی ساخته که جز خودش
کسی او را پرستش نمی کند
دیگر نمیخواهم خودم را در هر راهی تباه کنم
میخواهم جنگ درونم را خنثی کنم و
قلبی که کارش به فنا کشیدن من بوده است را
بر جای خود نشانم و چند دمی از زندگی را
با عقل و منطق و دور از احساس و دل بمانم
آیا میتوانم؟
هر چه هست و هر چه شود باید عاقل باشم
و دور از احساس
آیا میتوانم؟
نمیدانم،نمیدانم
گاهی ندانستن دانستنِ محض است
معلومه که نه من کی توانم
که از دل خود از ویران سرای خود دور باشم و رهایش کنم؟
ای دل لجباز روزی رهایت میکنم اما اکنون نه
روزی که دار فانی را وداع گویم و سخت جان دهم
وطعمه ای بر مور ها شوم
آن روز میتوانم بگویم که از تو دورم اما
آن روز که خیلی دیر است،چه سود؟
عاقل شدن برای خاک چه معنا دارد؟
آری آن روز من خاکم و از خاک عاقل بودنی
انتظار نمی رود
پس اکنون که خاک نیستم
ای دل تو هم عاقل باش
تا پای به پای تو سوی عقل قدم گذارم...

امیرسام نامداری