امواجی روشن می‌نشیند
دمادم بی‌شکیب،
بر سینه‌ی خشکیده‌ی خاک

خورشید همچنان می‌دمد
در خم اندر خم سکوت،
در چکامه‌ی پرشور آب‌


اسب‌های گشوده‌بال شبنم
می‌شکوفند موذیانه از رخوت خواب،
به تفتیش خون،
در اندوه شبانه‌ی انسان

سیلاب‌های بهاری
راه می‌برند به پیش

و تبسمی بر لب و چینی بر جبین می‌فکنند

بهراد محبی