هربار خیالت به دلم چنگ برآرد

هربار خیالت به دلم چنگ برآرد
چون ابر شوم‌ بغض کنم سخت ببارم

جز مقصد چشمان تو مقصود ندارم
انگار که تنها تو شدی شهر و دیارم

چون باز ببینم رُخِ زیبای تو را من
هر بار به لبهای تو صد بوسه بکارم


هرجا بروی پشت سرت سایه شوم من
چون موج که بر سینه ی یک بادسوارم

هرگز نکنم در دل خود مهرکسی را
عمریست که تنها غم تو هست کنارم

بهنازخدابنده لو

آمدی وقتی که دیگر بی نهایت دیر شد

آمدی وقتی که دیگر بی نهایت دیر شد
کودک نو پای قلبم درنبودت پیر شد

بعد تو من ماندم و جایت که دیگر پُر نشد
هرکه آمد جایِ تو از سردیم دلگیرشد

صورتت زیبا ولی در قلب تو مهری نبود
چشم من از هرچه زیباروی عالم سیرشد

ارتش چشمان تو دار و ندارم را رُبود
کاخ زیبای دلم با یک نگه تسخیر شد

کینه ای از تو ندارم خاطِرت آسوده باد
بی وفایی های تو بر گردن تقدیر شد

بهنازخدابنده لو

با نگاه نافذش صد رخنه در جان کرد و رفت

با نگاه نافذش صد رخنه در جان کرد و رفت
خانه ی آباد دل را ساده ویران کرد و رفت

رازهایم پشت دیوار دلم در پرده بود
آمد و اسرارقلبم را نمایان کرد و رفت

چشمهایم قبل او با غم غریبی می نمود
با کلامش چشم من را غرق باران کرد و رفت


طفلَکی قلبم خَبر از غصه ی عالم نداشت
کودَک احساس را سر درگریبان کرد و رفت

تا که دیدم زلف او را شد سیه دنیای من
روزگارم را چو موهایش پریشان کرد و رفت

بهنازخدابنده لو

باران می بارید

باران می بارید
نرم و آرام و لطیف
روی پیشانی گل
دل من خوش به تو بود
که به من میگفتی
وقت باران نخست می‌آیی
باران می بارید
دل من شوق صدای در
که تو سمتم آیی
به سلامی دل من شاد کنی

بهنازخدابنده لو