شرم باید کرد
از گیاه
از خاک
از خورشید
از آن همه هوای پاک که در سینه می دمید
درخت رنجیده است
که او را برای سایه اش می خواهند.
آواز پرنده از مستی نیست در قفس
ناله ی هجران است از آزادی
آب می سوزد
در شعله بی مبالاتی آدمها
آب تشنه ی احترام مانده است.
آنان که می گویند عشق اسارت است
عاشق نبوده اند
عشق اسارت نیست
رهایی از ضمیر خود به آسمانی دیگر است
عشق ارث پدر عاشق نبوده است که قواله منگوله دارش کند.
چه کسی گفته است
برای معشوق گل باید برد
معشوق را درگلستان رها باید کرد
شرم باید کرد از خود
آنگاه که حتی عشق را فقط برای خود می خواهد.
و شرم باید کرد
از حقیقت که جز عشق چیز دیگری نیست.
جواد فرزادپور