در وداعِ من و آن، خاطرِ اوج ...

در وداعِ من و آن، خاطرِ اوج ...
می‌گشودم؛ آخرین بالِ خیال
کنجِ عزلت، تا گُزید؛ تشویشِ دل ...
زخمه‌ی جان بود؛ که می‌آمد به یاد

یاد پروازم به روی آن دیار
مردمانی، سر به سر؛ ماتم زده
رنجه‌ی امروز و فردایی نگون ...
عاشقانی خوش‌دل اما؛ دلزده


یادِ آن رویا به دوشانِ جوان
یاد دل‌هایی همه فرتوت و پیر
یاد پیرانِ به دل؛ مفتون یَاس
مردگانی در گمانِ خود، اسیر

بومِ سرتاسر، همه نقشِ کهن ...
در تبِ تلبیسِ شومی؛ می‌گداخت
می‌درید تا بُن؛ همه بوم و بَرَش
شیونَش را دیوِ نَمام؛ می‌شناخت

در افولِ نا امیدی؛ آتشی ...
سوخت آن اوهامِ "خودناباوری"
همچو سیمرغ؛ پَر کشید از آتشَش
زآن کُنامی که جانش می‌درید

تا گشود بالش به روی آن دیار ...
سایه‌اش عفریتِ شوم را پس کشید
آنچه می‌دید در حجابِ سایه‌اش ...
قلب‌هایی بود که بال؛ می‌گُسترید

بال گُشودند آن "امیدها" جملگی ...
نقشی از فرّ همای؛ بر آسمان
زآن بیابان که به تن؛ جز خار ندید ...
گلبنی از "عشق" شد و فرِّ کیان


حسین یوسفیان