دردم از یارست و از اغیار نیست
هیچ گُل را بینصیب از خار نیست
ماه من گشتی، بمان بر بام من
غیر کویت ،آشیان ،انگار نیست
کی توان این عشق را در حبس کرد ؟
مرغ زیرک را ،قفس، تیمار نیست
گر دهی فرمان که سر را وا نهم
شوقِ سربازی، مرا ،انکار نیست
زندگی یابم از این سر باختن
طایر قُدسی، پیِ مُردار نیست
جان فدای عشق جانان می کنم
زین طریقت، هیچ کاری عار نیست
نور حق جویم که گردم غرق نور
بیرُخت، این کلبه را انوار نیست
قِبلِه ام هرگز نمی گردد دو تا
قلب عاشق، با تکثّر کار نیست
بندگی در مکتب ما سروریست
این شرافت را کسی، بیزار نیست
داغ هجران، گر تو را سوزی نداشت
مرد باید ،جای دون و خوار نیست
پاک کن دل را به شوق وصل یار
هرزگان را رخصت دیدار نیست
مست شو مستانه زی مستانه میر
در حریم جان،کسی هُشیار نیست
حشمت الله محمدی
در ظلمتی افتاده ام ،پیدا کنید مهتاب را
چون من نداند هیچکس، قدر هوای ناب را
پابند مهرش بودهام و از داغ عشقش سودهام
مشتاق اهدای تنم ، ِبستان ز من این قاب را
دور جهان را گشتهام، آمالها را هشته ام
چشمان رنجیده دلان، کی میپذیرد خواب را؟
در این بیابان بلا ،حکمت چه باشد این جفا؟
ای دادرس از رحمتت، بگشای دیگر باب را
اندر میان موجها از قعرها تا اوجها
نوحی بباید تا کِشد، این رفته در غرقاب را
مشتاق دیدار توام ،هر سو ببارد درد و غم
چون میتوان ناکام کرد، یک عاشق بیتاب را
از ماه رویان باختیم ،وز چهرهشان بت ساختیم
بر حال این تشنه لبان، دعوت کنید میراب را
هر دم که گردم هوشیار ،از زخمهای روزگار
بینی به جای اشکها، بارانی از خوناب را
هرجا به دنبالم کشید، بر قامتم پیله تنید
آخر نکرد مهمان خود ،یک میوه ی خوشاب را
دیگر گذشت وقت صیام،از ماه نو آمد پیام
ای ساقی بگرفته جام ،برکش شراب ناب را
از بس که طنّازی کند ، با روح من بازی کند
ترسم رُباید از کفم ،هم دین و هم محراب را
حشمت الله محمدی