در
این
روزگار
سرد
سرد
سخت است
تمام
دل گرمیَت
کسی باشد
اما
تو
سرگرمی
او باشی
و
خدا
کاری نکند.
پرشنگ بابایی
و بلندای رؤیا
در تنهایی آسمان
به آغوش می کشید
آخرین درخشش ماه را
تا سبک کند خداوند
کوله بارش را
از کابوس عاشق ترین مخلوق
بهـــاره طــــلایــی
آمد هلال ماه مُحرَّم دهد خبر
این راز سر به مهر به عالم شود سمر 1
حافظ چو اشک در غم ما گشته پرده در
شمس و ستاره مویه کند همره قمر
خون خدا به جوش درآید ز کربلا
طاقت نمانده بس که به دندان نهد جگر
باز این چه شورش است که در خلق عالم است 2
فریاد محتشم به فلک رفته مستمر
داغ و درفش و دشنه و شمشیرِ شمرِ شر
دست ستبر ساقی لب تشنگان سپر
یاری کنندهایست که یاری دهد مرا؟ 3
بانگی رسا بخاست به دنیای کور و کر
گر نیست دین تو را به جهان پر از بلا
آزاده مان و باش به دنیا تو معتبر 4
یاری دهنده کو؟ که تفاوت نمیکند
پیمان به نزد کوفی و یاسین به گوش خر
در کارزار باطل و حق در تمام دهر
چون این پدر ندیده چه رفته سر پسر
صِفِّین و گاهِ بستن قرآن به نیزهها
نَک کربلا نگر تو به بالای نیزه سر
آن سر که فخر کَون و مکان دو عالم است
خورشید، وقتِ شب، سرِ نی گشته جلوهگر
ذلت به دور باشد از آزاده مردمان 5
هرگز گمان مبر که شود خونشان هدر
هفتاد و دو دلاور میدان نینوا
یک شیرزن نبود، کجا بودشان اثر؟
تا در دمشق جان که فراموش گشته عشق
زینب مگر کند شب شام سیه، سحر
صدها جهاد و حج به کسی آبرو نداد
حر باش تا که لحظهی آخر دهد ثمر
فقر و خرافه جامهی ملت دریده است
این ورطه کیسهی تهی آن سوی سیم و زر
هان گیوه پاره پاره یزید زمان شناس
پوتین رو سیه فکن از پا به خاکِ در
هر روز خیر و شر به نبردند هر مکان 6
ای پا برهنگان جهان همتی دگر
جور و ستم ز حد نهایت چو بگذرد
بنیاد ظلم، خلق خدا میزند تبر
یاور چه خوش اگر که شفیعت به روز حشر
باشد حسین(ع)، پس غزلت کن تو مختصر . .
البرز داودی
این راز سر به مهر به عالم شود سمر 1
حافظ چو اشک در غم ما گشته پرده در
شمس و ستاره مویه کند همره قمر
خون خدا به جوش درآید ز کربلا
طاقت نمانده بس که به دندان نهد جگر
باز این چه شورش است که در خلق عالم است 2
فریاد محتشم به فلک رفته مستمر
داغ و درفش و دشنه و شمشیرِ شمرِ شر
دست ستبر ساقی لب تشنگان سپر
یاری کنندهایست که یاری دهد مرا؟ 3
بانگی رسا بخاست به دنیای کور و کر
گر نیست دین تو را به جهان پر از بلا
آزاده مان و باش به دنیا تو معتبر 4
یاری دهنده کو؟ که تفاوت نمیکند
پیمان به نزد کوفی و یاسین به گوش خر
در کارزار باطل و حق در تمام دهر
چون این پدر ندیده چه رفته سر پسر
صِفِّین و گاهِ بستن قرآن به نیزهها
نَک کربلا نگر تو به بالای نیزه سر
آن سر که فخر کَون و مکان دو عالم است
خورشید، وقتِ شب، سرِ نی گشته جلوهگر
ذلت به دور باشد از آزاده مردمان 5
هرگز گمان مبر که شود خونشان هدر
هفتاد و دو دلاور میدان نینوا
یک شیرزن نبود، کجا بودشان اثر؟
تا در دمشق جان که فراموش گشته عشق
زینب مگر کند شب شام سیه، سحر
صدها جهاد و حج به کسی آبرو نداد
حر باش تا که لحظهی آخر دهد ثمر
فقر و خرافه جامهی ملت دریده است
این ورطه کیسهی تهی آن سوی سیم و زر
هان گیوه پاره پاره یزید زمان شناس
پوتین رو سیه فکن از پا به خاکِ در
هر روز خیر و شر به نبردند هر مکان 6
ای پا برهنگان جهان همتی دگر
جور و ستم ز حد نهایت چو بگذرد
بنیاد ظلم، خلق خدا میزند تبر
یاور چه خوش اگر که شفیعت به روز حشر
باشد حسین(ع)، پس غزلت کن تو مختصر . .
البرز داودی