سالهاست مُرده بود
اما
نفس می کشید
جسدش را
بر روی پاهایش می انداخت
و گذشته را زندگی می کرد
و خدایی
که او را فراموش کرده بود...
سارا شهریاری مقدم
ای بغض خفته در من
گفتم بمان بر من
گفتا تو بهتر از من
گفتم هزار قصه از تو
گفتا پوچی از تو
گفتم عشق از من
گفتا نفرت از تو
گفتم نکن تو با من
گفتا خوش باش تو بی من
گفتم ندارم طاقتی من
گفتا خدا هست با تو و من
سارا شهریاری مقدم
صدایم کن
خدا
میخواهم زکات پاهایم را هفت بار دورت بگردم
بابک رحمتی