می دانم ، می دانم یکشب برای چشمهایت خواهم مرد ..
چشمهایت همیشه پر از رازهای شیرین است
و هزاران خاطره ی نگفته دارد
چقدر واژه های ناشنیده و تازه ی چشمهایت را دوست دارم
همان واژه هایی که در سکوت پلکهایت پیدا کردم
مدت ها به دنبال اواز ماه می گشتم ، تا ان را فدای نفسهایت کنم
اما
امشب از تو می خواهم ، تا برای ستاره های اخر ماه که همیشه تنهایند اواز
بخوانی مهربانم ..،
دستانت را بده به نفسهای سردم ، تا برویم به امتداد تماشا
تا انتهای گشودن
بگذار دستانت سکوت عاشقانه را بیاموزند
بگذار در ریشه ی یخ زده ی غنچه های پژمرده ی گونه ام ، بوی فرشته بپیچد
بابک رحمتی