صدایم کن

صدایم کن
خدا
میخواهم زکات پاهایم را هفت بار دورت بگردم

بابک رحمتی

می دانم ، می دانم یکشب برای چشمهایت خواهم مرد ..

می دانم ، می دانم یکشب برای چشمهایت خواهم مرد ..
چشمهایت همیشه پر از رازهای شیرین است
و هزاران خاطره ی نگفته دارد
چقدر واژه های ناشنیده و تازه ی چشمهایت را دوست دارم  
همان واژه هایی که در سکوت پلکهایت پیدا کردم
مدت ها به دنبال اواز ماه می گشتم ، تا ان را فدای نفسهایت کنم  
اما امشب از تو می خواهم ، تا برای ستاره های اخر ماه که همیشه تنهایند اواز بخوانی مهربانم ..،

دستانت را بده به نفسهای سردم ، تا برویم به امتداد تماشا

تا انتهای گشودن
بگذار دستانت سکوت عاشقانه را بیاموزند
بگذار در ریشه ی یخ زده ی غنچه های پژمرده ی گونه ام ، بوی فرشته بپیچد

بابک رحمتی