بت چشمان تو یک شهر را مومن به خود کرده

بت چشمان تو یک شهر را مومن به خود کرده
و این شوق پرستیدن،چه آتش ها به پا کرده

ببین موج سیاه موی تو یک مرد مومن را
پس از هفتاد سال گوشه نشینی مبتلا کرده

روا بر من نمیداری که جانانم شوی شاید
تب چشمان لیلا این چنین مجنون ترت کرده

من از صبح سحر تا شام شب با تو سخن گویم
که هر یک واژه موجی غم به قلب من روان کرده

چرا یاری بجز من را برای خود گزین کردی؟
مگر این قلب بیچاره به احساست جفا کرده؟


دنیا شریفی راد

گر زنی عاشق شود، مردم ملامت می کنند

گر زنی عاشق شود، مردم ملامت می کنند
گر بگوید شعر، بی وقفه سوالش می کنند
زیر باران می زند پرسه برای دلخوشی
با دو چشم نا نجیب، دائم نگاهش می کنند
عاشقی در دوره ی خود آب و تابی داشته
نیست آنچه در زمان ما صدایش می کنند
عشق یعنی لیلی و شیرین و عذرا و لقا
آنکه در تاریخ دیوانه خطابش می کنند
ای که عاشق میشوی خاموش باش زینهار که

مردمان این زمانه سنگ سارت می کنند

دنیا شریفی راد