آرزومندم که
با تو باشم شب و روز
با تو باشم همه دم
با تو باشم همه جا
با تو باشم همه وقت
به امیدی که ترک بردارد
با شکر خندهی تو
چینی نازک تنهایی من
و دلم مست نگاهت بشود
سرگذاری تو به زانویم و پس
بکند شانه سر انگشت نوازشگر من
خرمن موی چو یلدای ترا
بکُنم سیر نگاه
رُخ مَهسای ترا
تو اگر قهر کُنی
کاسهی شوق دلم میشکند
رحیم سینایی
خواهم رَوم به کوچهی تنهایی
جایی که هیچکس آنجا نیست
در خود فرو بِروم آنجا
حرفی زِ من و تو و ما نیست
در جمع بودم و ولیک چه حاصل شد
جمعی که بود پراکنده
هرکس به جمع ساز خودش میزد
جمعی زِ تفرقه آکنده
چندین دهه گذشت ولیکن ما
ناموختیم درس مدارا را
آنکس برای ماست نکوتر که
مُهر ارادتی بزند ما را
عیب بُزرگ اکثر ما این است
نام وطن به لب و امّا
درد وطن به دل ما نیست
گر هست درد وطن در دل
این اختلاف من وتو و ما چیست ؟
یک راه بیش نیست رهایی را
شوییم ذهن خویش از این منها
ایران شود ملاک که در آخر
او مادر است برای من و تو و آنها
رحیم سینایی
دلا دیرست من ،از صاحبان جاه میترسم
نه از شیران، که از مکاری روباه میترسم
هراسم نیست از خصمی، که رو در روی میجنگد
من از مکر رفیقی که شده همراه، میترسم
ندارم ترس از آن دشمن، که باشد اهل دانایی
ز صاحب منصب بی عقل نا آگاه، میترسم
چه باک از رهزنی که، پیش چشمم میبرد مالم
من از دزدی که دارد مدرک ،حوزه و دانشگاه میترسم
ندارم بیمی از یزدان پاک و مهربان، امّا
زِ برخی گمره دین، ذاکر الله میترسم
بدارم دوست دانا را ، سوا از باور و دینش
من از انسان جزم اندیشهی خودخواه، میترسم
اگر چه شادم از آنکو، به آیین خِرد رو کرد
ولی سینا ز پابوسان باورمند این درگاه، میترسم
رحیم سینایی